یک خاطره
اکبر جاودانه شد
امروز یکشنبه هشت امرداد (8 امرداد) ساعت پنج دقیقه به 23 شب است.
من مثل همیشه در سلول خودم نشستم.هر شب تواین ساعت ، مشغول درس بحث و ترجمه بودم، اما امشب فرق داره ، با همه ی روزهای عمرم فرق داره.آنقدر فرق هست که دست به قلم نمیره. به زور دارم کاغذ رو سیاه می کنم.حدود 5/3 ساعت پیش بود یعنی ساعت 5/8 شب.مثل همیشه داشتم غذا رو گرم می کردم که شام و ناهار رو با هم بخورم. یکی از زندونی ها اومد داد زد، پاشو اکبر،رودارن می برن،حالش خیلی خرابه، من فوری یه پیراهن پوشیدم،دویدم به سمت افسر نگهبانی. دیدم اکبر روبردن و افسر نگهبان سارجلویی خیلی به هم ریخته. من هم به حال خودم نبودم ،گفتم اگه میشه اکبر رو ببینم التماس کنم اعتصاب غذا شو بشکنه.تو همین حال و هوا بودم ؛ هنوز نیم ساعت نگذشته بود ،بچه ها که اکبر رو با برانکارد به بهداری برده بودن ،با یه چشم اشک و یه چشم خشم برگشتن.اکبر تموم کرد؛به همین راحتی اکبر تموم کرد.هنوز نمی تونم باور کنم.اکبر اصلا چرا اورده شد بند.اون که بهداری بود حالش خراب بود؟!گفتن با برانکارد برای مدت حدود 2 ساعت یا شاید کمتر اوردنش توی بند.آنقدری که من که تو بند بالایی بودم و چند پله با هم فاصله داشتیم، اصلا نفهمیدم که اکبر رو اوردن.بهتم زد. اکبر 8 روز پیش یعنی 1 امرداد اعتصاب کرد. شاید هم 31 یا 30 تیر بود. پس از دو سه روز تشنج کرد.اونو به بهداری بردن. تو این مدت خبر ها می اومد که اکبر رو به تخت بستن و به هیچ کس اجازه نمی دن اونون ببینه. نگران بودیم،خیلی نگران بودیم،از اون روزی که به زندون برگردوندنش،یعنی حدود 2 ماه پیش می خواست اعتصاب کنه،مریض بود،کمر درد داشت.من هی باهاش صحبت کردم که این کار رو نکنه.
میدونستم اگه شروع کنه تا ته میره.او با دیگران فرق داشت.او اسوه ی مقاومت بود.اینو تو شکنجه گاه توحید 7 سال پیش تو همین روز ها ثابت کرده بود.من می دونستم که مریضه و نباید این کار رو بکنه،حتی به عنوان یه برادر بزرگتر به او تشر زدم.ولی آخرش کار خودشو کرد.به حرفهای دوستانش هم اعتنا نکرد.می گفت دیگه نمی تونم صبر کنم.بالاخره کار خودشو کرد.این چند روز تو بهداری نذاشته بود بهش سرم بزنن.شنیدم امروز به دهنش هم چسب زده بودن و به تخت بسته بودنش.راستشو بخواید بدونید هیچکس حریف او نبود.او واقعا اسوه ی مقاومت و مبارزه بود.در عین حال خیلی دوست داشتنی بود. با همه خیلی خیلی خوب بود.این چند روز یعنی پیش از اعتصاب هر روز می اومد پهلوی من.سر به سرش می گذاشتم. گاهی به شوخی بهش تشر می زدم که پسر جون اینقدر تند نرو.
او فقط می خندید،فقط می خندید.خیلی دوستش داشتم.او هم به من محبت داشت.از من تعریف های الکی می کرد.آخرین بار که داشت از اطاق می رفت بیرون،گفت فلانی من اگه زنده بمونم این رژیم نباشه، دوست دارم تو عروسیم بهترین خواننده ها و بهترین رقاصه ها و تو بهترین هتل دعوت کنم و همه شاد شاد باشن. من به شوخی گفتم برو پسر جون، کی حاضره بیاد تو عروسی تو.خندید،فقط خندید و بعد گفت: «راستی»این تکیه کلامش بود،راستی اگه من مردم،وصیت می کنم که هیچ کس لباس سیاه نپوشه و هیچ کس عزاداری نکنه. همه جشن بگیرن.این کلام آخرش بود.ولی حالا،من منتظرم خبر بیارن اکبر زندست.نمیتونم باور کنم نباید باور کنم،باور هم نمیکنم.بردنش بیمارستان بیرون شاید با شک الکتریکی برش گردونن.او وقتی چند ساعت پیش تو بند بود می گفت قلبش درد می کنه.دیشب هم تو بهداری گویا یه سکته ی خفیف کرده بود.من نمیتونم باور کنم،اکبر به همین راحتی رفته باشه.حتی دلم نمیاد براش کلمه ی شهید راه آزادی رو به کار ببرم.نه دلم میاد و نه این کلمه رو براش کافی میدونم.فقط فکر می کنم اکبر یه اسطورست.یه نمونه ی اعلای مقاومت و پایداری.اکبر نمرده و نمی میره.بچه ها ناراحت بودن و هی اسم افرادی مثل حاج ناصر و حاج مومنی و فلان پزشک رو می آوردن.گفتم بابا جون اینا مقصر اصلی نیستن. این حکومت و سرانش هستن که جون آدما براشون ارزش نداره. مگه زهرا کاظمی رو نکشتن.بعد هم گشتن یه مامور پیدا کنن،بندازن گردنش.خون اکبر گردن شخص خامنه ای یعنی رئیس حکومته؛بعدش هم رئیس جمهور و وزیر اطلاعات. وزیر اطلاعات که قبلا برای قتل های زنجیره ای حکم می داد.حالا هم قانونی افراد رو می کشن.آخه حکم اولیه اکبر اعدام بود.بعد زیر فشار افکار عمومی 15 سال شد.حالا هم اونو کشتن. اما اکبر نمرده . راهش ادامه داره.اکبر جاودانه شد.
ایران/تهران/زندان اوین/بند350 سیاسی/یکشنبه/8 امرداد/1385 ساعت23:30
مهندس حشمت اله طبرزدی
مدیر مسئول هفته نامه ی پیام دانشجو
من مثل همیشه در سلول خودم نشستم.هر شب تواین ساعت ، مشغول درس بحث و ترجمه بودم، اما امشب فرق داره ، با همه ی روزهای عمرم فرق داره.آنقدر فرق هست که دست به قلم نمیره. به زور دارم کاغذ رو سیاه می کنم.حدود 5/3 ساعت پیش بود یعنی ساعت 5/8 شب.مثل همیشه داشتم غذا رو گرم می کردم که شام و ناهار رو با هم بخورم. یکی از زندونی ها اومد داد زد، پاشو اکبر،رودارن می برن،حالش خیلی خرابه، من فوری یه پیراهن پوشیدم،دویدم به سمت افسر نگهبانی. دیدم اکبر روبردن و افسر نگهبان سارجلویی خیلی به هم ریخته. من هم به حال خودم نبودم ،گفتم اگه میشه اکبر رو ببینم التماس کنم اعتصاب غذا شو بشکنه.تو همین حال و هوا بودم ؛ هنوز نیم ساعت نگذشته بود ،بچه ها که اکبر رو با برانکارد به بهداری برده بودن ،با یه چشم اشک و یه چشم خشم برگشتن.اکبر تموم کرد؛به همین راحتی اکبر تموم کرد.هنوز نمی تونم باور کنم.اکبر اصلا چرا اورده شد بند.اون که بهداری بود حالش خراب بود؟!گفتن با برانکارد برای مدت حدود 2 ساعت یا شاید کمتر اوردنش توی بند.آنقدری که من که تو بند بالایی بودم و چند پله با هم فاصله داشتیم، اصلا نفهمیدم که اکبر رو اوردن.بهتم زد. اکبر 8 روز پیش یعنی 1 امرداد اعتصاب کرد. شاید هم 31 یا 30 تیر بود. پس از دو سه روز تشنج کرد.اونو به بهداری بردن. تو این مدت خبر ها می اومد که اکبر رو به تخت بستن و به هیچ کس اجازه نمی دن اونون ببینه. نگران بودیم،خیلی نگران بودیم،از اون روزی که به زندون برگردوندنش،یعنی حدود 2 ماه پیش می خواست اعتصاب کنه،مریض بود،کمر درد داشت.من هی باهاش صحبت کردم که این کار رو نکنه.
میدونستم اگه شروع کنه تا ته میره.او با دیگران فرق داشت.او اسوه ی مقاومت بود.اینو تو شکنجه گاه توحید 7 سال پیش تو همین روز ها ثابت کرده بود.من می دونستم که مریضه و نباید این کار رو بکنه،حتی به عنوان یه برادر بزرگتر به او تشر زدم.ولی آخرش کار خودشو کرد.به حرفهای دوستانش هم اعتنا نکرد.می گفت دیگه نمی تونم صبر کنم.بالاخره کار خودشو کرد.این چند روز تو بهداری نذاشته بود بهش سرم بزنن.شنیدم امروز به دهنش هم چسب زده بودن و به تخت بسته بودنش.راستشو بخواید بدونید هیچکس حریف او نبود.او واقعا اسوه ی مقاومت و مبارزه بود.در عین حال خیلی دوست داشتنی بود. با همه خیلی خیلی خوب بود.این چند روز یعنی پیش از اعتصاب هر روز می اومد پهلوی من.سر به سرش می گذاشتم. گاهی به شوخی بهش تشر می زدم که پسر جون اینقدر تند نرو.
او فقط می خندید،فقط می خندید.خیلی دوستش داشتم.او هم به من محبت داشت.از من تعریف های الکی می کرد.آخرین بار که داشت از اطاق می رفت بیرون،گفت فلانی من اگه زنده بمونم این رژیم نباشه، دوست دارم تو عروسیم بهترین خواننده ها و بهترین رقاصه ها و تو بهترین هتل دعوت کنم و همه شاد شاد باشن. من به شوخی گفتم برو پسر جون، کی حاضره بیاد تو عروسی تو.خندید،فقط خندید و بعد گفت: «راستی»این تکیه کلامش بود،راستی اگه من مردم،وصیت می کنم که هیچ کس لباس سیاه نپوشه و هیچ کس عزاداری نکنه. همه جشن بگیرن.این کلام آخرش بود.ولی حالا،من منتظرم خبر بیارن اکبر زندست.نمیتونم باور کنم نباید باور کنم،باور هم نمیکنم.بردنش بیمارستان بیرون شاید با شک الکتریکی برش گردونن.او وقتی چند ساعت پیش تو بند بود می گفت قلبش درد می کنه.دیشب هم تو بهداری گویا یه سکته ی خفیف کرده بود.من نمیتونم باور کنم،اکبر به همین راحتی رفته باشه.حتی دلم نمیاد براش کلمه ی شهید راه آزادی رو به کار ببرم.نه دلم میاد و نه این کلمه رو براش کافی میدونم.فقط فکر می کنم اکبر یه اسطورست.یه نمونه ی اعلای مقاومت و پایداری.اکبر نمرده و نمی میره.بچه ها ناراحت بودن و هی اسم افرادی مثل حاج ناصر و حاج مومنی و فلان پزشک رو می آوردن.گفتم بابا جون اینا مقصر اصلی نیستن. این حکومت و سرانش هستن که جون آدما براشون ارزش نداره. مگه زهرا کاظمی رو نکشتن.بعد هم گشتن یه مامور پیدا کنن،بندازن گردنش.خون اکبر گردن شخص خامنه ای یعنی رئیس حکومته؛بعدش هم رئیس جمهور و وزیر اطلاعات. وزیر اطلاعات که قبلا برای قتل های زنجیره ای حکم می داد.حالا هم قانونی افراد رو می کشن.آخه حکم اولیه اکبر اعدام بود.بعد زیر فشار افکار عمومی 15 سال شد.حالا هم اونو کشتن. اما اکبر نمرده . راهش ادامه داره.اکبر جاودانه شد.
ایران/تهران/زندان اوین/بند350 سیاسی/یکشنبه/8 امرداد/1385 ساعت23:30
مهندس حشمت اله طبرزدی
مدیر مسئول هفته نامه ی پیام دانشجو